میترسم، مضطربم
و با آن که میترسم و مضطربم
باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
میآيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار میکنم
و آهسته زير لب میگويم
برايت آب آوردهام، تشنه نيستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پيشبينی کرده بودی که باد نمیآيد
با اين همه ... ديروز
پی صدائی ساده که گفته بود بيا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ يک ستاره بود!
میآيی همسفرم شوی؟
گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئيم
توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعريف میکنيم
باران هم که بيايد
هی خيس از خندههای دور از آدمی، میخنديم،
بعد هم به راهی میرويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پيش نمیآيد
کاری به کار ما ندارند ریرا،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
مینشينيم برای خودمان قصه میگوئيم
تا کبوترانِ کوهی از دامنهی روياها به لانه برگردند.
غروب است
با آن که میترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد....
نظرات شما عزیزان: